|
راوی: «دنیا همه چیزش عجیب است. بودنها و نبودنها همگی عجیبند. چیزهایی که ما بر آنها تسلط داریم هم عجیبند. شاید که تسلطی نیست برای داشتن. شاید این همه یک بازی تلخ است با رویههای شکلات قهوهای و خامه؛ و شیرینی طعم یک فریب.
یک پارک. وسط شهری بزرگ. بعدازظهری سرد در پاییزی ابری و طوفانی. برگهای قرمز و نارنجی چنارها در زیر دست و پا، فریاد وجود سر میدهند. گوشهایی که دیگر آوای این اعتراض را هیچ نمیشنوند و فقط راه مهآلود پیش روی را با خوشباوری تمام، سبز و دوستداشتنی میپندارند. حال آنکه سالهاست که دیگر هیچ سبزهای در این دیار یخزده نروییدهاست.
پیرمرد عینکش را از چشم برداشت. دنیا هنوز مات و مبهوت بود. واقعیتِ دنیای او همین ابهام ابدی در همهجا بود.
صندلی فرتوت پارک، تنها میزبانی بود که او را بیهیچ شاید و بایدی میپذیرفت. تنها دوستی که هیچ حسادتی، چشمانش را همانند گرگان میش نمای نمینمود و تنها همدمی که نالهها و غصههای نگفتهی دلش را بدون صدا، میشنید.
سالها بود که ایندو با هم مانوس شده بودند. از همان سالی که دیگر چلچلهها در شهر آواز سرندادند. از همان سالی که هیچ نرگسی دیگر زعفرانگون نشد. از همان سالی که دیگر زمستان بهار نشد و از همان سالی که دیگر او تنها نشد.»
[مرد بی هدف به نقطهای در بینهایت خیره شده است. رهگذران میآیند و میروند. و ناگاه صدای پیرزنی او را به خود میآورد. عینک بر چشم میزند و به آرامی بالای سرش را نگاه میکند.] پبرزن: «ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟»
[مرد مکثی میکند. بلند میشود. و میگوید:] پیرمرد: «اوه. باید بگویم بله. خواهش میکنم، بفرمایید.»
[و هر دو بر صندلی مینشینند. مدتی بیهیچ حرفی میگذرد. تا آنکه زن میگوید:] پیرزن: «شما هر روز میاین اینجا؟ آخه من تاحالا شما رو خیلی دیدم.»
[و مرد که باز به نقطهای در سمت راست خیره شدهاست با حسی رمزآلود پاسخ میدهد:] پیرمرد: «خیلی زیاد نه، فقط هر روز.»
[و زن با لبخند تبسم شدهای میگوید:] پیرزن: «چه جالب، درست مثل من.»
[باز هم اندکی میگذرد. انگار هیچکدام تمایلی به حرفزدن ندارند. تا آنکه اینبار پیرمرد میگوید:] پیرمرد: «اونجارو. باورکردنی نیست. خیلی وقت بود که اینجا هیچ گلی سبز نشده بود. اون ور رو نگا کنین، اون، همون گل زرد رو میگم.» (به نقطهای در سمت راست اشاره میکند)
پیرزن: «درسته. چه روز خوبیاه امروز.»
[مرد انگار که ناراحت شده. سرش را تکان میدهد و با بیمیلی و جدیت میگوید:] پیرمرد: «نه! هیچ ربطی به امروز نداره. خیلی هم روز معمولیایه. درست مثل همه روزای دیگه.»
(صدای رعد و برق غرش کنان میآید. ابرهای سیاه و طوسی به هم درمیآمیزند و نور میدهند)
[پیرزن با حالتی بهت زده به مرد نگاه میکند و با لحن محبتآمیزی میگوید:] پیرزن: «اما، همهی روزای بدم یه روز تموم میشه. درس مثل همین گل زرد که نوید بهار دوباره رو تو پاییز میده! درست مثل وقتی که صدای یه نوزاد جدید، همهی کره خاکی رو میلرزونه و هیچکسم نمیشنوه. درست مثل وقتی که گل یاسی که حالا تو خوابه، دوباره یه روز بیدار میشه و با بوی خوشش به همهی آدماو جونورا سلام میکنه و درست مثل صدای قورقور یه وزغ بالغ جوون سبز»
[مرد دوباره به فکر میرود. به همان گل خیره شده است.] راوی: «پیرمرد به فکر میرود. فکری که از گفتههای این زن غریبه شنیده. زنی که تا به حال هر روز اینجا بوده و نبوده. زنی که هر روز چشمان سرد او را از دور دیده و، او بوده که این چشمها را ندیده. روزهایی که او ناامیدانه غصهی گذشتهها را خورده و بوی گلهای یاس نو را نشنیده. روزهایی که شاید چلچلهای از دور خوانده و او نخوانده. روزهایی که شاید باز زرد زعفرانیفام نرگسها بوده و او نبوده.»
[و مکثی طولانی. پیرمرد همچنان در فکر است. زن کیف چرمی سیاهی را که کنارش گذاشتهاست روی پایش میگذارد آنرا باز میکند و سیبی از آن بیرون میآورد و با چاقویی آنرا به نیم میکند و بدون آنکه هستهها و پوستش را بگیرد، نیمهی بزرگتر را به مرد تعارف میکند و همانطور که دستش رو به طرف مرد دراز کرده با همان کلام دلنشین میگوید:] پیرزن: «بفرمایید، سیب. ببخشید که با پوسته، آخه مرحوم شوهرم، همیشه سیب رو با پوست میخورد و میگفت که همه خاصیت سیب به پوستشه، خب بعده اون همه سال زندگی مشترک، منم عادت کردم.»
[زن مکث کوتاهی میکند، لبخندی میزند و ادامه میدهد:] پیرزن: «شاید اصلاً درستم نباشه، ولی خب من دیگه هیچ وقت سیب رو بدون پوست نمیخورم!»
[مرد صورتش را برمیگرداند، اول به سیب و بعد به چشمان زن خیره میشود. سیب را میگیرد و بو میکند.] پیرمرد: «چه بویی داره. چه بوی خوبی داره.»
[مرد، سیب را گاز میزند و نفس عمیقی میکشد و باز میگوید:] پیرمرد: «هنوزم اون مزه قدیمی رو میده.»
(باران قطره قطره شروع به بارش میکند)
[و همانطور که بقیه سیب در دست مرد باقی مانده، او میگوید:] پیرمرد: «آه خدای من، سالها بود همچین سیب خوشمزهای نخورده بودم. خیلی متشکرم از لطفتون.»
[و مرد به دور دست خیره میشود و ادامه میدهد:] پیرمرد: «یادش بخیر، قبل از اون زلزله شهر تو زمستون هفت هشت سال پیش، منم سیب رو با پوست میخوردم. آره با پوست. خیلی جالبه، مگه نه؟ زن منم درست عین همون حرفا رو میزد. حالا هم شما...»
[مرد صورتش را برمیگرداند به طرف زن، چهره زن را این بار با دقت برانداز میکند و چشمانش را در چشمان زن میاندازد و ادامه میدهد:] پیرمرد: «حالا هم شما، همون حرفا، همون حرفای شیرین رو میزنین.»
(باران ادامه دارد و بوی نم همه جا را گرفته. مردم ِ کمی در پارک باقی ماندهاند. صورت مرد از باران و اشک نمناک گشته است)
(راوی شروع به خواندن متن خود میکند-همزمان مرد شروع به حرکت میکند)
[مرد چهرهاش را از چهره زن برمیگرداند، بلند میشود، چند قدمی از صندلی دور میشود، بدون خداحافظی باز هم دورتر میشود، به ناگاه میایستد. بالا را نگاه میکند. به ابرها و باران نگاه میکند و باز قطرههای ریز و درشت باران صورتش را بیشتر نمناک میکنند. اندکی مکث میکند. و سرش را بر میگرداند به راست و به صندلی و زن نگاه میکند، سرش را برمیگرداند به چپ وبه گل نگاه میکند. کاملا به چپ برمیگردد، به سمت گل میرود. به گل با دقت نگاه میکند، مینشیند، گل را با دست راست میچیند، میبوید و بلندمیشود و به همان آرامی که راه میرفته بر میگردد.]
راوی: «دنیا، دنیا همه چیزش عجیب است. بودنها و نبودنها همگی عجیبند. چیزهایی که ما بر آنها تسلط داریم هم عجیبند. شاید که تسلطی نیست برای داشتن؛ و شاید هم همگی تسلط است و دنیا مُسخر اردهی آدمی است. ارادهای که گاه، ما به ناگاه آنرا میرانیم و گاه به آگاهی.
گاه تمام ابرهای سرد بارانزای پاییز برگریز هزارانرنگ، بوی خستگی و فرسودگی میدهند و گاه، همان باران چکهچکهی سرد، عاشقانه قلبهای پیر رنجدیدهی دو انسان را به هم وصل میکند، بدان سان که آفتاب از پس باران، تمام قطرات را هفت رنگ میکند و رنگینکمانی از قطرات به هم چسبیده که تا بینهایت گسترانیده شده است، دنیا را مزین میکند.»
[مرد جلوی زن میایستد، او را نگاه میکند، زانو میزند، دستانش را به سوی زن دراز میکند، گل را به پیش زن تعارف میکند و با لحنی که این بار آن هم مهربانانه شده میگوید:] پیرمرد: «این گل نرگس تقدیم به شما، انگار که این گل از آمدنتان با خبر بوده و قدمهای پرمهرتان، همچون فرشتهی بهار، سرمای کشندهی هوا را بهاران کرده، همچون من که بهار را دوباره در زیر این قطرات پاییزی باران مزهمزه کردم باز. همچون این دل یخزده که باز شکوفا شدن را با دل و جان حس میکند و همچون امروز که روز بسیار خوبی است حالا.»
[زن، بهت زده، به گل و دستان لرزان پیرمرد چشم دوخته و زبانش بند آمده، به آرامی دستش را دراز میکند و گل را میگیرد و میبوید و منمن کنان میگوید:] پیرزن: «آه خدای من. خیلی ممنونم. چه گل زیبایی است. به زیبایی شروع دوباره زندگی. شروعی که زمان و مکانی نمیشناسد. شروعی که میتواند دوباره روزهای خوش را برای همگان داشته باشد. باز هم ممنونم.»
(باران کمکم بندمیآید، ابرها کنار میروند و انوار طلایی خورشید بر مرد و زن و صندلی میتابد. رنگینکمانی در دور تشکیل شده و هنوز بوی نم میآید و گرما، جایگزین سرما گشته)
[مرد بلند میشود و میگوید:] پیرمرد: «من از شما متشکرم، شما که کلید گم شدهی قلبم را در زیر یخهای سرد افکار پوسیده یافتید و مرا رهانیدید از این کابوس ناتمام زمستانی. من از شما متشکرم، از شما که با کور سوی کبریتی که در تاریکی درونم زدید، تمام پنجرهها را رو به خورشید گشودید و پردههای پوسیدهی این حفاظ پیر را پاره پاره کردید. آری، من از شما متشکرم.»
[مرد رو به پارک میکند و فریاد میکشد و میگوید:] «من از شما که بهار خزان زدهی زندگی را جانی دوباره بخشیدید؛ از شما که فرستادهی خدایید برای دلهای سرد شده؛ از شما که فرشتهی زمینی این باغ کوچک بهشتی هستید، متشکرم.»
[مرد ساکت میشود. زن هم همچنان ساکت و بهت زده نشسته است. مرد برمیگردد، به چشمان زن نگاه میکند. زن با آرامی بلند میشود و مرد دست راستش را به سوی زن دراز میکند، زن دست او را میگیرد و میفشرد و میایستد و بازوانشان در یکدیگر آرام میگیرد و هر دو با هم از همان راهی که گل تازه باز شده بود به سوی رنگینکمان میروند.]
(همچنان که زن و مرد از صحنه خارج میشوند راوی میگوید:)
راوی: «دنیا زندگی است. زندگی معجونی است تلخ و شیرین. زندگی جامی است شهد و شرنگ. زندگی بهاران است و خزان، زندگی خوب دیدن زیباییهاست در نازیباییها. زندگی امید به سبز بودن بهار آینده است. زندگی فراموشی بهمنهای زمستان گذشته است. و زندگی، زندگی است.» |
|